شبیه برگ نیلوفر که روی آب می خوابد
نگاهِ روشنت بر من چنان مهتاب می تابد
میان ابر و باد و ماه همچون موج تازیدم
که جز بر سینه ی ساحل دلِ من بر نمی تابد...
از شکوفه های فصلِ عشق
معلوم است
هنوز هم بوی مهربانی هایت می آید!
به روی خاک داغ افتاده ماهی
دهان وا می کند آهسته گاهی
قیامت می شود با هر نگاهی
دو دست آسمان بسته است، هیهات
سه شعبه از کمان جسته است، هیهات...
خیام از شعله ها چون بالِ خورشید
پرید از دیدهاشان رنگِ امید
میان اهلشان فریاد و تردید
چه داغ است این زمین! همراهِ دل ها
بسوزد پای طفلان بی مهابا
مصیبت ناله ی تلخِ رباب است
مصیبت ضجه و فریادِ آب است
زمین انگار بی جانست، خواب است
خدا می بیند این ظلمِ عیان را
مهیا می کند صاحب زمان را...
قلم بی جان کنارم اشک باران
در این غوغای بی پایان دوران
خزان اندر خزان اندر بهاران
شبیه برگ ریزان است اینجا
و شاعر بس پریشان است اینجا
درستش کن
خراب کردم
روی لطفت خیلی حساب کردم....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رندی هنگامه ی عزا می گفت:
"بیا
دهانم را بو کن!
بوی جگر سوخته می آید
جگرم سوخته...."
بدجور جگر سوخته ام...
انگار که مدام بوی سوخته می آید...
می چکد باران میان کوچه های شهر من
دنگ دنگِ اتفاقی سخت درگیرِ فتن
اُف به بارانی که صد افسوس دیر آمد فرود
غیبتش در نینوا... اطفالِ شاهِ بی کفن...
گاهی باران را دوست ندارم!
مخصوصا محرم هایی که جگر ها سوزان است و دیده ها بارانی.....
آسمان یا پشیمان است
یا همراه عزادارانِ ارباب!
کاش همراه رقیه بود...
کاش همراهِ رباب بود....
دارم میان صحن شما راه می روم
با زائرانتان به قدمگاه می روم
محوِ نگاه روضه ی رضوانِ خسروی
سرشارِ شوق محضرِ دلخواه می روم
گاهی بروی خاکم و گاهی در آسمان
من بر مدارِ عاشقیِ ماه می روم
هم ابرِ اشک و هم گلِ لبخند توشه ام
با پای زخم دیده پیِ شاه می روم
رسمِ بزرگواری ارباب و بندگیست
هر سال تا حریم شهنشاه می روم...
جمعه، هجدهم مهرماه، دارالحجه
طعم های زندگی ام را دوست دارم
مخصوصا طعم های جدید!
طعمِ فاطمه دار شدن، طعمِ عمه ی یک فرشته بودن...
خوشا به من که دستِ تو پرواز هدیه می کند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تو نوشت...
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟
با غم انگیزترین حالتِ تهران چه کنم؟
قصه های شب ما گر که چنین شاد نبود
چشم شیرین کسی در پی فرهاد نبود...
این سومین پاییزیست که
توام با عشق تو
برایم رقم می خورد...
ای که رنگ رنگِ بهار و خزانم رد پایی از محبتِ توست!
سلطان توس! فاصله بسیار، عطش مدام
از خانه سوی مشهدتان... باز السلام
انگار ترک شاعری امکان ندارد
بی قافیه حتی نگاهم جان ندارد
انگار نیرویی مرا بی بار کرده
مثل بهاری که دگر باران ندارد
گنجشک بودم، روزی ام بسیار بسیار
اما زمین انگار دیگر نان ندارد
افتاده بیرون ریشه هایم، خاک دور است
ای وای بر آن بوته که گلدان ندارد
فریاد می آید که از اینجا سفر کن!
ای نوح! این دریا دگر طوفان ندارد!؟
چون قایقی سرگشته در پهنای دریا
چون مرکبی کز صاحبش فرمان ندارد...
یک جای دنیا روی یک دیوار بنویس:
فریاد از آن درد که درمان ندارد!
بیچاره آن شاعر که "صاحب جان" ندارد
از چشم های دلبرش فرمان ندارد....
متی ترانا ونراک...؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تو نوشت...
چشم هایم را که می بندم
به روی تو
نفس هایم به شماره می افتد!
نبض وجودم را
بسته ای به وجودت!
لاکردار....
به تازگی فهمیده ام...
که خوشبختی را خودم می بینم
خودم می سازم
آرامش مخلوق نگاه من است
و زندگی دور نیست!
آرامش چند روز پیش با من هم قدم شد
از بین شاخه های آلو و سیب روی شانه های پدرم نشست
و از روی برگ های لطیف ریحان و پونه بر دستان مادرم بوسه زد
و من بر تابِ زندگی آرامش را تنفس می کردم!
و امروز شیرینیِ چایِ من و همدم بود...
بهشتی دارم که همتا ندارد!
هرجا می روم بهشت همراهِ من است....
با تو نوشت...
چیزی هست که به تو نگفته ام!
بهارِ من!
یادت بوی شکوفه های سیب می دهد...
محبوب تویی، عشق تویی، قبله ی حاجات
من عاشق و سرگشته ی تو طبقِ روایات
در هر نفس و نسل پی بوی تو بودم
تکرار شدم در همه دوران به کرّات
در روز ازل چشمه ای از عشق چشیدم
شاعر شدم و نذر تو شد وسعتِ ابیات
هر بار به شهرت که رسیدم دلم آسود
هر لحظه مسجل شده بر من دلِ آیات
هم صحبتِ اذکار تو گشتم سحر و شام
کندم زِ تنم خرقه ی آلوده ی عادات
رقصِ قلم و دفتر و صد واژه ی مبهم
در ذکر تو بودم و رقم خورد مناجات...
مقصود تویی....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تو نوشت...
هر لحظه افطار می کنم
با نگاهِ تو
بعد از آن دوریِ ملال آور...
این سینه ی من وقف تب و تاب حسین است
چشمــانِ تـــرم غــرقِ میِ نابِ حسین است
در کلبه ی نورانــیِ من نیست بجـــز عشـــق
کان ذره ای از پرتــوی مهتـــاب حسین است
کاش یک بار دگر مُحرِم شوم در کربلا....
شبی نبوده که بی ذکر عشق سر بشود
رواست دیده ی عشاق خیس و تر بشود
هر آنکه قصه ی لیلی شنید، مجنون شد
عجیب نیست فلک زین ترانه کر بشود
نه نوش دارو و مرهم، نه التیام طبیب
مرا بس است نگاهت که تا اثر بشود
فریب چهره ی شب را نخور که هر شب او
به ناز و دلبری ماهِ خود سحر بشود
ستاره های تن شب فریب ابعادند
کجا ستاره که همسایه ی قمر بشود
صدای نعره ی آوای مست می آید
چه کس دریده گریبان!؟ جهان خبر بشود!
نه بید و سرو و نه مجنون، نه کاج خوش بالا
چه کس چو من پرِ پرواز یک تبر بشود!؟
که تیشه بر تن و ریشه زند ز داغ طلب
چرا تکیده نگاه و کمان کمر بشود...؟
نخورده بر لب ما میوه های ممنوعه
چرا سزای من و تو چو بوالبشر بشود؟
چه می شود که گشایم دو دیده یک روزی
ببینمت به کنارم، خدا! اگر بشود...
واژه از سینـه ی من سر به برون آورده ست
قصه گو از غم دل ســر به جنون آورده ست
معرکه خیرگی چشم به قبر است و به بزم
چشم از فرط فغان روی به خون آورده ست
مرا چـاره ای نیست جز سوختن
تو را چاره ای نیست جز ترک من
چه خالیست دستان این حنجره
که ته می کشـد از فراق سخن
وقتی که نامه ها را
ناخوانده پاره کردی
از پـنجـــره هـــوا را
پر از ستــاره کردی
با یک نگاه تب دار
عشق و فراق بسیار
و چشم های نم دار
خیره به عکس دیوار
پر از خیال رنگی
با خنده ی قشنگی
بین حصارِ تنگی
با اشتیاقِ سرشار
یک روسریِ آبی
با خنده ای شرابی
وَه... چه شکوهِ نابی
ریحان و عکسِ دلدار...
زندگی با تو برایم بوی ریحان می دهد....
در قفس ماندم به امیدی که دلشادم کنی
چشم بر راهم بیایی باز آزادم کنی
زمزمه بودم به زیر لب مرا می خواندنم
زیر گوش من تنفس کن که فریادم کنی
ریشه های سست من را عشق افسون کرده است
یک تبسم از تو بس بی اصل و بنیادم کنی
خنده هایت را نمی خواهم فقط یک دم نظر
سوی چشمانِ اسیرم کن که فرهادم کنی
فصل فصلِ دوری ات را کنج دل یخ می زنم
جرعه ای از وصل مهرم کن که مردادم کنی
آنقدر پا جای پایت می گذارم تا ابد
در کلاس غمزه های عشق استادم کنی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از حادثه هایی که مرا خانه نشین کرد
کردند بـه عکـس تــو بـه دیــوار اشــاره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تو نوشت:
نگاهت کافیست
تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می رسـم خانــــه، دلــــم از اشتیـــــاقت در تپـــش
چنـــــد روزی هست رویــــت را نـدیــــــدم مـــاه من
یک صدایی می رسد از کوچه... گویا کفش توست!
پـا برهنـــه می دوم تا کوچـــه! آمـــد شــــاهِ من...