آوا

...عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی...

 

شبیه برگ نیلوفر که روی آب می خوابد

نگاهِ روشنت بر من چنان مهتاب می تابد

 

میان ابر و باد و ماه همچون موج تازیدم

که جز بر سینه ی ساحل دلِ من بر نمی تابد...

 

 

از شکوفه های فصلِ عشق

معلوم است

 هنوز هم بوی مهربانی هایت می آید!

 

 

نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۳ساعت 8:41  توسط آوا  | 

 

به روی خاک داغ افتاده ماهی

دهان وا می کند آهسته گاهی

قیامت می شود با هر نگاهی

 

دو دست آسمان بسته است، هیهات

سه شعبه از کمان جسته است، هیهات...

 

خیام از شعله ها چون بالِ خورشید

پرید از دیدهاشان رنگِ امید

میان اهلشان فریاد و تردید

 

چه داغ است این زمین! همراهِ دل ها

بسوزد پای طفلان بی مهابا

 

مصیبت ناله ی تلخِ رباب است

مصیبت ضجه و فریادِ آب است

زمین انگار بی جانست، خواب است

 

خدا می بیند این ظلمِ عیان را

مهیا می کند صاحب زمان را...

 

قلم بی جان کنارم اشک باران

در این غوغای بی پایان دوران

خزان اندر خزان اندر بهاران

 

شبیه برگ ریزان است اینجا

و شاعر بس پریشان است اینجا

 

 

درستش کن

خراب کردم

روی لطفت خیلی حساب کردم....

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

رندی هنگامه ی عزا می گفت:

"بیا

دهانم را بو کن!

بوی جگر سوخته می آید

جگرم سوخته...."

 

بدجور جگر سوخته ام...

انگار که مدام بوی سوخته می آید...

 

نوشته شده در  شنبه دهم آبان ۱۳۹۳ساعت 12:4  توسط آوا  | 

 

می چکد باران میان کوچه های شهر من

دنگ دنگِ اتفاقی سخت درگیرِ فتن

اُف به بارانی که صد افسوس دیر آمد فرود

غیبتش در نینوا... اطفالِ شاهِ بی کفن...

 

 گاهی باران را دوست ندارم!

مخصوصا محرم هایی که جگر ها سوزان است و دیده ها بارانی.....

آسمان یا پشیمان است

یا همراه عزادارانِ ارباب!

کاش همراه رقیه بود...

کاش همراهِ رباب بود....

 

نوشته شده در  سه شنبه ششم آبان ۱۳۹۳ساعت 10:34  توسط آوا  | 

 

دارم میان صحن شما راه می روم

با زائرانتان به قدمگاه می روم

 

محوِ نگاه روضه ی رضوانِ خسروی

سرشارِ شوق محضرِ دلخواه می روم

 

گاهی بروی خاکم و گاهی در آسمان

من بر مدارِ عاشقیِ ماه می روم

 

هم ابرِ اشک و هم گلِ لبخند توشه ام

با پای زخم دیده پیِ شاه می روم

 

رسمِ بزرگواری ارباب و بندگیست

هر سال تا حریم شهنشاه می روم...

 

جمعه، هجدهم مهرماه، دارالحجه

 

 

طعم های زندگی ام را دوست دارم

مخصوصا طعم های جدید!

طعمِ فاطمه دار شدن، طعمِ عمه ی یک فرشته بودن...

 

خوشا به من که دستِ تو پرواز هدیه می کند...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو نوشت...

بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟

با غم انگیزترین حالتِ تهران چه کنم؟

 

نوشته شده در  شنبه بیست و ششم مهر ۱۳۹۳ساعت 17:19  توسط آوا  | 

 

قصه های شب ما گر که چنین شاد نبود

چشم شیرین کسی در پی فرهاد نبود...

 

 

این سومین پاییزیست که

توام با عشق تو

برایم رقم می خورد...

ای که رنگ رنگِ بهار و خزانم رد پایی از محبتِ توست!

 

نوشته شده در  پنجشنبه سوم مهر ۱۳۹۳ساعت 8:56  توسط آوا  | 
 

 

سلطان توس! فاصله بسیار، عطش مدام

از خانه سوی مشهدتان... باز السلام

 

 

نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 10:26  توسط آوا  | 

 

انگار ترک شاعری امکان ندارد

بی قافیه حتی نگاهم جان ندارد

 

انگار نیرویی مرا بی بار کرده

مثل بهاری که دگر باران ندارد

 

گنجشک بودم، روزی ام بسیار بسیار

اما زمین انگار دیگر نان ندارد

 

افتاده بیرون ریشه هایم، خاک دور است

ای وای بر آن بوته که گلدان ندارد

 

فریاد می آید که از اینجا سفر کن!

ای نوح! این دریا دگر طوفان ندارد!؟

 

چون قایقی سرگشته در پهنای دریا

چون مرکبی کز صاحبش فرمان ندارد...

 

یک جای دنیا روی یک دیوار بنویس:

فریاد از آن درد که درمان ندارد!

 

 

بیچاره آن شاعر که "صاحب جان" ندارد

از چشم های دلبرش فرمان ندارد....

 

متی ترانا ونراک...؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو نوشت...

چشم هایم را که می بندم

به روی تو

نفس هایم به شماره می افتد!

نبض وجودم را

بسته ای به وجودت!

لاکردار....

 

نوشته شده در  یکشنبه نهم شهریور ۱۳۹۳ساعت 10:34  توسط آوا  | 

به تازگی فهمیده ام...

که خوشبختی را خودم می بینم

خودم می سازم

آرامش مخلوق نگاه من است

و زندگی دور نیست!

آرامش چند روز پیش با من هم قدم شد

از بین شاخه های آلو و سیب روی شانه های پدرم نشست

و از روی برگ های لطیف ریحان و پونه بر دستان مادرم بوسه زد

و من بر تابِ زندگی آرامش را تنفس می کردم!

و امروز شیرینیِ چایِ من و همدم بود...

بهشتی دارم که همتا ندارد!

هرجا می روم بهشت همراهِ من است....

 

 

با تو نوشت...

 

چیزی هست که به تو نگفته ام!

بهارِ من!

یادت بوی شکوفه های سیب می دهد...

 

نوشته شده در  جمعه سی و یکم مرداد ۱۳۹۳ساعت 10:39  توسط آوا  | 

 

محبوب تویی، عشق تویی، قبله ی حاجات

من عاشق و سرگشته ی تو طبقِ روایات

 

در هر نفس و نسل پی بوی تو بودم

تکرار شدم در همه دوران به کرّات

 

در روز ازل چشمه ای از عشق چشیدم

شاعر شدم و نذر تو شد وسعتِ ابیات

 

هر بار به شهرت که رسیدم دلم آسود

هر لحظه مسجل شده بر من دلِ آیات

 

هم صحبتِ اذکار تو گشتم سحر و شام

کندم زِ تنم خرقه ی آلوده ی عادات

 

رقصِ قلم و دفتر و صد واژه ی مبهم

در ذکر تو بودم و رقم خورد مناجات...

 

 

 

مقصود تویی....

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو نوشت...

هر لحظه افطار می کنم

با نگاهِ تو

بعد از آن دوریِ ملال آور...

 

نوشته شده در  یکشنبه هشتم تیر ۱۳۹۳ساعت 12:16  توسط آوا  | 

 

این سینه ی من وقف تب و تاب حسین است

چشمــانِ تـــرم غــرقِ میِ نابِ حسین است

در کلبه ی نورانــیِ من نیست بجـــز عشـــق

کان ذره ای از پرتــوی مهتـــاب حسین است

 

 

کاش یک بار دگر مُحرِم شوم در کربلا....

 

نوشته شده در  یکشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۳ساعت 8:41  توسط آوا  | 


شبی نبوده که بی ذکر عشق سر بشود

رواست دیده ی عشاق خیس و تر بشود


هر آنکه قصه ی لیلی شنید، مجنون شد

عجیب نیست فلک زین ترانه کر بشود


نه نوش دارو و مرهم، نه التیام طبیب

مرا بس است نگاهت که تا اثر بشود


فریب چهره ی شب را نخور که هر شب او

به ناز و دلبری ماهِ خود سحر بشود


ستاره های تن شب فریب ابعادند

کجا ستاره که همسایه ی قمر بشود


صدای نعره ی آوای مست می آید

چه کس دریده گریبان!؟ جهان خبر بشود!


نه بید و سرو و نه مجنون، نه کاج خوش بالا

چه کس چو من پرِ پرواز یک تبر بشود!؟


که تیشه بر تن و ریشه زند ز داغ طلب

چرا تکیده نگاه و کمان کمر بشود...؟


نخورده بر لب ما میوه های ممنوعه

چرا سزای من و تو چو بوالبشر بشود؟


چه می شود که گشایم دو دیده یک روزی

ببینمت به کنارم، خدا! اگر بشود...




کفشهایم را برایت پست کردم یارِ من

تا ببینی در هوایت کو به کو گردیده ام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو نوشت...

قابل توصیف نیست...

حالم را می گویم!

شبیه بال زدن پروانه ای میان دلم

دلم پر پر می زند

برای آشیانه ای که ندیده ام هنوز....

نوشته شده در  چهارشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۲ساعت 18:14  توسط آوا  | 


واژه از سینـه ی من سر به برون آورده ست

قصه گو از غم دل ســر به جنون آورده ست

معرکه خیرگی چشم به قبر است و به بزم

چشم از فرط فغان روی به خون آورده ست



می نویسم و پاک می کنم!
می نویسم و پاک می کنم!
می نویسم و پاک می کنم!
تنها چیزی که می ماند برای دامنه ی لغات این روزهایم...
"یک سال! گذشت..."

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو نوشت...

چشمانِ تو
حروف را بی استفاده می کنند
کافیست
نگاه کنی....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با حضور دل، فاتحه و صلواتی برای عزیز از دست رفته مان...

نوشته شده در  جمعه چهارم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:58  توسط آوا  | 

ای عشق تو را تفسیر

ای روح تو را تاثیر

ای جانِ جهان، ای نور

ای زمزمه ی تکبیر



الطافِ نهان از تو

انوارِ جهان از تو

تو از کَرَمِ یزدان

پایانِ خزان از تو



هر آنچه سرایم کم

در وسعتت ای خاتم

ای معجزه ی خلقت

ای دردِ مرا مرهم




وقـتــی کــلام گــردِ رهــت را نـشــانـه رفـت
مجنون شد از کمان به سوی بی کرانه رفت

_________________

با تو نوشت...

تا چشمِ تو دیدم
ز دل دست کشیدم
من طاقت تیمار دو بیمار ندارم....

نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۲ساعت 19:33  توسط آوا  | 


مرا چـاره ای نیست جز سوختن

تو را چاره ای نیست جز ترک من

چه خالیست دستان این حنجره

که ته می کشـد از فراق سخن



تکرارِ یک سال دیگر، لیک مشتاق به آرامش.....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شاید روزی
در تاریخ بنگارند
نو عروسی بود
که در شب تولدش
آگهی ترحیم سالگرد پدری را طراحی کرد....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو نوشت...
تو ماه را دوست داری
و من
ماه هاست تو را....

نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۲ساعت 1:57  توسط آوا  | 


وقتی که نامه ها را

ناخوانده پاره کردی

از پـنجـــره هـــوا را

پر از ستــاره کردی




با تو نوشت...

قصد قربت داری اما راه پر پیچ و خم است!


نوشته شده در  چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۲ساعت 11:5  توسط آوا  | 


با یک نگاه تب دار

عشق و فراق بسیار

و چشم های نم دار

خیره به عکس دیوار


پر از خیال رنگی

با خنده ی قشنگی

بین حصارِ تنگی

با اشتیاقِ سرشار


یک روسریِ آبی

با خنده ای شرابی

وَه... چه شکوهِ نابی

ریحان و عکسِ دلدار...



زندگی با تو برایم بوی ریحان می دهد....


نوشته شده در  شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۲ساعت 17:7  توسط آوا  | 


در قفس ماندم به امیدی که دلشادم کنی

چشم بر راهم بیایی باز آزادم کنی


زمزمه بودم به زیر لب مرا می خواندنم

زیر گوش من تنفس کن که فریادم کنی


ریشه های سست من را عشق افسون کرده است

یک تبسم از تو بس بی اصل و بنیادم کنی


خنده هایت را نمی خواهم فقط یک دم نظر

سوی چشمانِ اسیرم کن که فرهادم کنی


فصل فصلِ دوری ات را کنج دل یخ می زنم

جرعه ای از وصل مهرم کن که مردادم کنی


آنقدر پا جای پایت می گذارم تا ابد

در کلاس غمزه های عشق استادم کنی




نه آنکه سیاه کندیم از تن مجلس تمام شد

این صدای تپش قلبم نیست

در نهان خانه ی دل سینه زنیست!

یا ثارالله.... رخصت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


از حادثه هایی که مرا خانه نشین کرد

کردند بـه عکـس تــو بـه دیــوار اشــاره


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو نوشت:

نگاهت کافیست

تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بوی تلخی می آید...
بوی سوزِ سرما
بوی اشک
بوی خاک
بوی ترس
بوی تماس ناگهانی
بوی خالی شدنِ زیرِ پا...

بیست روز مانده تا...

نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم دی ۱۳۹۲ساعت 0:5  توسط آوا  | 


می رسـم خانــــه، دلــــم از اشتیـــــاقت در تپـــش

چنـــــد روزی هست رویــــت را نـدیــــــدم مـــاه من

یک صدایی می رسد از کوچه... گویا کفش توست!

پـا برهنـــه می دوم تا کوچـــه! آمـــد شــــاهِ من...



دچار یعنی دوری
یعنی صبوری
یعنی نمی خواهی نباشد
اما
مجبوری....


نوشته شده در  شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ساعت 22:21  توسط آوا  | 

خواب می دیدم که تاریک است و می خیزد بخار

من کنـار خیـــمه گاهـم، چشمهایـــم گشته تار

نـــور می تـــابـــــــد ز دور و مـن پی انــــــوارِ آن

در زمستـــــــــانِ خیالــــــم یــخ زده امیـــــد یار


جلوه ی هفتاد و دو خورشید نزدیک من است!

می پرم از خواب و این دنیـای تاریکِ من است!




خواب آشفته برای من!

که جا ماندم ز راه اربعین....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

با تو نوشت...

سر به هوا نیستم

اما همیشه چشم به آسمان دارم...

حال عجیبیست دیدن آسمانی که

شاید تو دقایقی پیش به آن نگاه کرده باشی.........

ــــــــــــــــــــــــــ

اسیرم...

اما پناهی ندارم.....

نوشته شده در  یکشنبه یکم دی ۱۳۹۲ساعت 22:53  توسط آوا  | 
کم حوصله ام ساقی...

نوشته شده در  یکشنبه یکم دی ۱۳۹۲ساعت 19:21  توسط آوا  |