بهت


فاطمیه که می شود ، نمی دانم برای حضرت مادر بگریم یا حضرت پدر.

میلادتان مبارک بانو

شاعری در قطار قم-مشهد چای می خورد و زیر لب می گفت

شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران، بانو

پرسه در خیال


درد بی کسی

فرقی نمی کند صبح و یا ظهر یا شب، مشغول کار یا استراحت، مدام کسی در گوشم می خواند

در میان خانه گم کردیم صاحب خانه را...

وقتی صاحب خانه نباشد هر قدر هم که مهمان در خانه باشد هر قدر هم مشغول باشی هر قدر هم سرت گرم باشد باز هم احساس تنهایی می کنی. احساسی که نه با حرف زدن رفع می شود نه با سفر رفتن نه با کتاب خواندن نه با هیچ چیز دیگر.

این از ناشکری تو نیست که این حس را داری از دوری توست که دلت به آرامشی که می خواهد نرسیده.

آرامشی از جنس شب های اعتکاف یا نخلستان های مدینه.


پی نوشت: امروز هر چه بیشتر به واژه ی بی کسی فکر می کردم بیشتر یاد امام حسن مجتبی علیه السلام می افتادم.

گمگشته

ولاتکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم...

کسی که خدا را فراموش کند، خدا هم خود آن فرد را از یاد خودش می برد!

گذشته از بحث های عرفانی و عمیق رابطه‌ی خدا و انسان و من عرف نفسه فقد عرف ربه و این مسائل، باید گفت که بهترین معیار برای سنجش برخط بودن میزان توجه به خودمان است.

در این سنجش یکی از مشکل ترین کارها تشخیص خود واقعی است! یعنی وقتی جزو آن آدم ها شده باشی که خودت را فراموش کرده ای، حالا هرقدر هم که دقت کنی نمی فهمی که به خود واقعی ات توجه می کنی یا خود دروغی ات!

وقتی آدم خودش را فراموش کند، خودش را گم می کند و آن وقت که خودش را گم کرد خود قلابی ای پیدا می شود که با افساری مدام او را این سو و آن سو می کشاند. و این طور می شود که آدم خودش را زیان می دهد!! الذین خسروا انفسهم می شود!‌ حال آنکه با عقل جور در نمی آمد که کسی خودش، ضرر خودش شود و خودش، خودش را ببازد!

رمزش در این است که خودهای دروغی و راستکی! ما با هم قاطی شده اند!

و من یتق الله یجعل له فرقانا

هنر نکردی

آهای با تو ام!

تو که به خیال خودت چقدر خوب در شب قدر با خدا راز و نیاز کردی و هیچ حاجت دنیایی را از او نخواستی!

تو که به خیال خودت چقدر مقام و منزلتت بالا رفته که به این مادیات توجه نمی کنی!

با تو ام!

اگر تو هم مشکلی داشتی، اگر تو هم مریضی یا طلبکاری یا نمره ی دست استادی! و یا هر گره ای در زندگی ات بود آن وقت مناجات تو را هم می دیدیم...

زمانه ی ما

در زمانه ی ما زنگ در به صدا در می آید و فقیری ابراز نیاز می کند و با بی تفاوتی صاحب خانه روبرو می شود.

در زمانه ی علی کلون در به صدا در می آمد و مولایی دست فقیری را بی آنکه طلب کرده باشد می گرفت.

زمانه ی غریبی است!

با او

یک ماه خواندیم ای آنکه به آنکه خواسته و آنکه نخواسته عطا کرده ای....

وقتی باور دارم که نخواسته هایم را هم تو به من عطا کردی ، چه جای خواستن است؟

-

-

جوشن کبیر که می خوانم از صدا کردنت لذت می برم نه از خواستن های بی حد و مرزم.

-

-

هر سال ، هر قدر، از تو خواسته ام که چه شود و چه بکنی و چه نکنی. شرمنده ام از مشاور خدا بودن!!

لابد این همه نظریات و پیشنهادات من بوده که تا حالا بیشتر از این جایی نرفته ام!!

-

-

هر چقدر فکر می کنم خلاصه ی زندگی ام را در یک خط هم نمی توانم شرح بدهم!

خدایا نمی دانم چرا این روزها به معنای کلمه ی "هبائا منثورا" زیاد فکر می کنم.

-

-

من که از قدر پیش تا این قدر هیچ قدری به قدر خودم اضافه نکردم. خدای مهربان شب قدر، نه به استعدادم نگاه کن، نه به گذشته ام، و اصلا نه به آینده ای که برایم تقدیر شده بود. 

یعنی نمی شود همه چیز از اول؟؟

-

-

از آن روزی که ما را آفریدی، به غیر از معصیت چیزی ندیدی

خداوندا به حق هشت و چارت، زما بگذر شتر دیدی ندیدی

علی

مهربانی اش سرمستم می کند و اقتدارش دلم را هم چون فولاد.

فقط علی است که این طور می تواند جمع اضداد باشد. 

اوست که مظهر تمام نام های خدای من است.

نشانی

مهربانم،

تو که از رگ گردن هم به من نزدیک تر هستی، این منم که سال هاست راه رگ گردن خودم را گم کرده ام.

قدر

خدایا به کرده هایم نگاه کنم یا به ناکرده هایم. در هر دو حال بدون همه چیزم.

پس تو هم نه با عدلت بلکه با فضلت به من نظر کن که کفه ی ترازوی من پر از خالیست. 


در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس                 بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است...

اوج معکوس

ساختمان صد طبقه هم که بخواهی بسازی اولش باید گود برداری کنی!

هر بالا رفتنی لاجرم یک مرحله فرورفتن دارد!

گل و قند

گل خواری بود که برای خرید قند به دکان قندفروشی رفته بود و تقاضای قند کرده بود.

صاحب دکان برای آوردن قند به اندرونی رفت! اما به گل خوار تذکر داد که سنگ محکی که برای وزن کردن به کار می برد از گل است!

گل خوار با رفتن فروشنده شروع کرد به خوردن گل ها و خلاصه هرچه زمان وزن کردن و مقایسه گل و قند دیرتر می شد، گل سبک تر و در نتیجه قند خریداری شده هم کمتر می شد...

خدا هم ما را فرستاده این جا و بعد هم به ما تذکر داده که خوردن تو از گل ها و بهره بردنت از چه و چه و چه در روز وزن، وزن قندت را کم می کنند ولی باز هم گل می خوریم و می خوریم و می خوریم و ....

- شعر مربوطه را با بیان خیلی جذاب تر می توانید در مثنوی مطالعه بفرمایید.

بازی به نوبت

از راهروی منتهی به بوفه دانشگاه که می گذشتم چندتا دخترخانوم با تعجب به قیافه‌ی جدید من نگاه می کردند.

یاد حرف های فلانی! افتادم که می گفت:

وقتی از نزدیک دانشگاه رد می شه می بینه که هر کی وارد یا خارج می شه تو چشماش یه حس غروری هست که میگه "من دانشجوی این جام و خلاصه من خیلی آدم مهمی هستم. تو این دنیا همین یک من هست و همین یک دانشگاه که من توش هستم!" در حالی که ما هم قبلا دانشجوی همین جا بودیم و از همین در ها و راهروها عبور می کردیم. البته خوب ماهم حتما اون موقع همین حس رو داشتیم!

زاویه دید رو بردم بالاتر:

گاهی حس می کردم که من چقدر آدم مفید و مهمی هستم. آدمی که دغدغه هایی از جنس اسلام و مملکت و حکومت و این چیزها داره یا مثلا مهندسی که می خواد حوزوی بشه یا مثلا همسری که ... به همون شیوه بالا می بینم که چه خیال باطلی که فکر کنی یک دنیاست و یک تویی که قراره متحولش کنی. این همه آدم هر گوشه دنیا یه سنگی رو دارند بلند می کنند و ...

باز هم زاویه دید رو بالاتر بردم:

گاهی اون قد تو برنامه ریزی ها و تفکرات و هدف ریزی های دنیای خودم گم می شم و رویاپردازی می کنم و ... البته در صورتی که همه ی این برنامه ها و تفکرات عالی هم باشند و در راستای تعالی بشر باشند ، باز هم مثل مثال بالا می رسم به این جا که: چه بسیار اقوام دیگری که قبل از شما بودند و اتفاقا خیلی هم از شما قوی تر بودند و کلی هم زمین رو آباد کردند و حالا هم دیگه نیستند!!

نتیجه اخلاقی خودم: کلا اینکه خودت رو و مایتعلقت که عقاید و آرمان هات هم جزوشون هستند رو، مرکز عالم امکان بدونی و فکر کنی یک دنیاست و یک تو! و یا یک خداست و یک تو!‌ و یا مثلا یک امام زمان هست و یک تو! اشتباه مسخره ایه!

تفاوت از زمین تا آسمان است

خیلی فرقه بین وقتی که تاکسی دربست می گیری و تا مقصد داری با طرف چونه می زنی که صدای  خانوم خوشحالی که داره چه چه می زنه و یا یه آهنگی که روی تک تک سلول های مغزت کوبیده می شه رو کم کنه یا خاموش کنه و ... آخر سر هم نگاه طلب کارانه ای به تو بکنه و سر کرایه ماشین کلی بحث کنه با وقتی که گوشه خیابون ایستادی و یه ماشین برات نگه می داره و دربست سوارت می کنه و تو طول راه تفسیر سوره ابراهیم حاج آقا رو برات گذاشته و در نهایت هم با کمال ادب و احترام نه تنها کرایه ای رو با اصرار فراوان تو نمی گیره بلکه دو تا دفترچه مناجات شعبانیه هم بهت می ده.

گاهی از در و تخته هایی که خدا به هم جور می کنه خیلی مبهوت می شم.

گاهی از لطف های من حیث لا یحتسب خدا واقعا به وجد می آم.

خدای من، شکرت.

پسندم آن چه را ...

آیا انسان گمان می کند که همین که گفت ایمان آوردم رها می شود و آزمایش نمی شوند؟

اما بعضی انسان ها را با راحتی و بعضی ها را با سختی امتحان می کنند. همیشه فکر می کردم امتحان در آسایش و راحتی از امتحان با سختی و مصیبت خیلی سخت تر است چون در این صورت اصلا انسان ممکن است متوجه این آزمایش نباشد و مشغول نعمت هایی باشد که خدا به او داده و خیلی هم که هنر کند شکر دست و پا شکسته ای تحویل خدا بدهد! اما کسی که در سختی است متوجه می شود که خدا چون او را دوست داشته به این بلاها مبتلا کرده و با خودم تکرار می کردم که هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند.

این بود و می رفت!

ادامه نوشته