راهی
دوباره قرار است راهی شوم...
ذهنم متلاطم است!
بعضی وقتها می گویم چقدر خوب که دست خالی زیارت می روم..
دقیقتر که نگاه میکنم می بینم چقدر خوبم بوی کثیف غرور و غفلت میدهد...
دوباره تلنگری می زنم و به خودم می گویم دست پر باید باشی تا قلبت صادقانه گریه کند از خالی بودن..
یکی آن طرفتر ارام می گوید حتما کاری کردی که تو را طلبیده اند!...
با خودم تکرار میکنم..تو را طلبیده اند..طلبیده اند...اها!..حتما آن روز که دلم هوای روضه کرده بود..یا شاید روز قبلش که دوست داشتم بروم زیارت حضرت شاه عبدالعظیم..یا شاید..برای خودم افتخاراتم را ردیف میکنم که یکدفعه....
اضطراب گناهان پی در پی هر روزم خیالم را پاره میکند...
من و این همه گناه..
من و این همه بی وفایی و شکستنها..
خدایا!...
می ترسم...
من را برای چه طلبیده اند..؟
دیده اید که وقتی امتحانی را خیلی بد داده ای و همکلاسی ها می گویند استاد خواسته به دفترش بروی چه احساسی پیدا میکنی؟
یا وقتی پدرت تو را برای کاری فرستاده و فراموش کردی و به ناگاه صدایت میکند...
یا..
یا آنوقت که اخرین نگاهت به ضریح با اشک گره خورد و وعده دادی که چنین کنی و چنان نکنی و..فراموشت شد حسین همه کاره ی عالم است!
فراموشت شد حسین را اگر سلام ندهی پست ترین عالمی...حسین را اگر یاد نکنی از یاد اسمان و زمین می روی..
خدایا!..
مرا حرم حسینت احضار کرده اند...
خدایا به حق مظلمویت حسینت...
فقط میدانم پایم به حرم برسد فریاد سر میدهم:فقد هربت الیک...فریاد سر می دهم و از او می خواهم به حق مادرش دست محبت بر سرم بکشد...
سلام بر حسین تشنه لب..
رفقا راهی سفرم..حلالمان کنند...که بیچاره ی دو عالمیم..
یااباعبدالله..