سیاره رنج

دنیا صراط آخرت است و در آن ، هر کسی با رشته حب به امام خویش بسته است.

سیاره رنج

دنیا صراط آخرت است و در آن ، هر کسی با رشته حب به امام خویش بسته است.

بأبی أنت و اُمی و نفسی...

از دیروز که خبر فوت آقای منتظری رو شنیدم فقط منتظر عکس العمل شما بودم، حجت من، در تمام مسائل شما هستید، با پیامی که دادید آرامم کردید و مثل همیشه راه را بر فتنه گران بستید.

فقط می توانم بگویم بزرگوارید... بسیار بیشتر از آنکه در ذهن کوته نظران و کم خردان بگنجد... 

سر ما و قدمتان که وصی امام عشقید و نائب امام زمان (عج الله فرجه ).

خدایا زبان الکن من را جز این یارای عرض ارادت نیست که :

یارب!

از عمر من آنچه هست بر جای

بردار و به عمر لیلی افزای

آمین

آرمان های انقلاب اصلاح شد!

سال ها در این کشور و در دنیا سیاهی حاکم بود. راه غلبه بر سیاهی ها را روح خدا به مردم نشان داد. مردم حرکت کردند، برای رهایی از سیاهی ... مبارزه، جهاد، زندان، شکنجه، تبعید... انقلاب،

هدف: اسلام.  برپایی حکومت مستضعفین.

هدف: ریشه کردن ظلم، فساد، تبعیض، سرمایه داران زالو صفت (راستی می دونی زالو چه طور موجودیه؟ )، عدالت علی...

جنگ شد، مستضعفین به جبهه ها رفتند و زالو صفتان به اروپا! اونایی هم خیلی به فکر آینده این مملکت بودند عزیزانشون رو برای تحصیل فرستادند به اروپا و آمریکا! که اونجا برای رضای خدا درس بخونن و به یاد مستضعفین از زندگی لذت ببرند. جنگ بود، خیانت بود، شهادت بود، جانبازی بود، اسارت بود...

" یه عملیات سنگین انجام شده بود، داشتیم شهدا رو منتقل می کردیم، تقریبا یه هفته ای بود که نیرو نداشتند و کسی از مجروحین باقی نمونده بود، هر چی بود شهید بود، ما جزء نیروهای امدادی بودیم، داشتم شهدا رو منتقل می کردم که ناگهان صدایی از پشت تپه ها شنیدم : برادر... برادر... به سرعت رفتم اون سمت، دیدم یکی از رزمنده ها افتاده رو زمین، دل و روده اش رو با دست گرفته! سریع وسایل آوردم که کمکش کنم، منتقلش کردیم عقب، خیلی اوضاعش خراب بود. یه هفته بعد رفتم بیمارستان که بهش سر بزنم، بعد سلام و احوالپرسی ازش پرسیدم: تو چطوری یه هفته با اون اوضاع دَووم آوردی؟!، بدون آب، غذا... گفت : من بچه که بودم پدرم فوت کرد، مادرم می رفت خونه مردم کار می کرد، درآمدی نداشت که بخواد خرج 3 تا بچه قد و نیم قد رو بده! ما بیشتر روزها روزه می گرفتیم که فقط یه وعده غذا بخوریم، مادرم اینطوری عادتمون داده بود، بالاخره این گشنگی کشیدن ها یه جا به دردمون خورد!!!......"

ادامه مطلب ...

درد را باید گفت...

معلم داشت طبق معمول برگه های امتحانی تصحیح شده رو به ترتیب نمره ( از بالاترین نمره به پایین ترین نمره !) می خوند. نوبت به برگه دخترک رسید، ناگهان صدای معلم بلند شد : مگه اعصابت خرابه که اینطوری می نویسی؟! و برگه را رو به بچه ها نشان داد، دخترک جواب سوالات رو به جای اینکه پشت برگه بنویسه، زیر هر سوال، ریز ریز و تودرتو نوشته بود. با اینکه جزء نمرات خوب کلاس بود اما از اینکه اینطوری به جمع معرفی شده بود خجالت کشید. دخترک به فکر فرو رفت، یاد بابا افتاد، آخه بقیه چه می دونستن وقتی یه پدر روی بچه هاش چاقو بکشه یعنی چی؟ هر بار حال پدر بد می شد و موج گرفتگیش عود می کرد، دیگه کنترل رفتارش دست خودش نبود، اون بار حال پدر خیلی بد شد، داد می زد، فریاد میکشید، به بچه ها ناسزا می گفت، یه دفعه رفت تو آشپزخونه، چاقو رو برداشت و به سمت بچه ها حمله ور شد، مامان دوید به سمت پدر، افتاد روی پاش، با گریه التماس می کرد: احمد... احمد جان، آروم باش، احمد... جان مریم آروم باش ... اون چاقو رو بده به من....بچه ها خیلی ترسیدن...احمد... پدر که تو حال خودش نبود به سمت دیوار رفت، سرش رو محکم کوبید به دیوار... مامان رفت رو به روی پدر ایستاد، پدر اصلا متوجه نبود که داره سرش رو می کوبه به کتف مامان..... انقدر کوبید تا آروم شد، بیهوش افتاد رو زمین...مامان هم همونجا نشست، از شدت درد نمی تونست تکون بخوره، جای ضربات بابا کبود شده بود!... دخترک برای مامان یه لیوان آب آورد: مامان! چرا اینکارو می کنی؟! و به جای جواب، فقط لبخندی از سر رضایت از مامان تحویل گرفت! نزدیک آخر ماه بود، پدر که کاری نداشت، مادر هم با خیاطی یه درآمد بخور و نمیر داشت...خواهر بزرگ تر به خاطر وضع مادی نامناسب خانواده، نمی تونست ازدواج کنه، برادر بزرگ تر هم همینطور، با اینکه هر دو تحصیل کرده بودند اما... مامان شنیده بود که بنیاد به خانواده های شهدا و جانبازان خونه میده، رفت بنیاد، بردنش که خونه هایی که بنیاد ساخته بود رو ببینه، بچه ها وقتی مادر برگشت با خوشحالی ازش در مورد خونه ها و شرایط واگذاریش پرسیدن، مامان فقط گفت: یه جای پرت از شهر، اگه باد بیاد خونه ها رو سرمون خراب می شه!!

یاد بابا یک لحظه هم دخترک رو رها نمی کرد: زنگ خونه به صدا دراومد، دخترک رفت دم در، دوست پدرش رو دید که زیر بغل بابا رو گرفته.

-          - عمو جون برو کنار بذار بابا رو بیارم تو! یا الله...

دخترک هاج و واج داشت به بابا و عمو نگاه می کرد،  سروصورت پدر پر از خاک بود لباساش کثیف و گِلی! معلوم بود چند بار خورده زمین!

-          - عمو! بابا کجا بود؟!

-          - داشتم میومدم اینجا، دیدم یکی وسط خیابون افتاده رو زمین، زدم کنار، رفتم جلو دیدم باباته! خدا رحم کرد خیابون خلوت بود!... کجا بود بابا؟! چرا لباس بیمارستان تنشه؟!...

-          - هیچی عمو!..... 2 روز پیش تو بیمارستان بستریش کردیم، بخش مراقبت های ویژه! .... گریه امان دخترک و مادرش رو بریده بود...

-          - بی شرف ها! یعنی احمد با لباس بیمارستان از جلوی اونهمه دکتر و پرستار رد شده، کسی بهش نگفته کجا می ری؟ اونم با این حالش؟! اون نگهبان بیمارستان چه غلطی می کرده ؟!

دخترک الان می فهمید مراقبت های ویژه یعنی چی؟! یاد امام افتاد : "جانبازان رهبران این نهضتند" ، و چه خوب با رهبران این نهضت رفتار کردند، چه خوب...

صدای زنگ تفریح دخترک را به خود آورد، دخترک دستی به گوشه چشمش کشید و اشکی که در راه جاری شدن روی گونه هایش بود را برداشت!...  

 

حرف را باید زد

درد را باید گفت

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من...