عاشقانه های یک کلمن!
سه سال پیش محمد حسین جعفریان در دیدار شاعران با حضرت آقا (روحی فداه) شعری را خواند که رهبری فرمودند: بدهید این شعر را خوش نویسی کنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آنجا آویزان کنند.
دیگر نمی گویم، پیشتر نرو!
اینجا باتلاق است!
حالا می گردم به کشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی که حتی باتلاقهایش
وظیفه شناس و عالی نیستند.
همه چیز در معطلی است
میوه ای که گل
پولی که کتاب مقدس
و مسجدی که بنگاه املاک.
ما را چه شده است؟
این یک معمای پیچیده است
همه در آرزوی کسب چیزی هستند
که من با آن جنگیده ام
و جالب آنکه باید خدمتکارشان باشم
در حالی که دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان، و به گمان آنها حتی شعور!
عاشقانه های یک کلمن!
سه سال پیش محمد حسین جعفریان در دیدار شاعران با حضرت آقا (روحی فداه) شعری را خواند که رهبری فرمودند: بدهید این شعر را خوش نویسی کنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آنجا آویزان کنند.
دیگر نمی گویم، پیشتر نرو!
اینجا باتلاق است!
حالا می گردم به کشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی که حتی باتلاقهایش
وظیفه شناس و عالی نیستند.
همه چیز در معطلی است
میوه ای که گل
پولی که کتاب مقدس
و مسجدی که بنگاه املاک.
ما را چه شده است؟
این یک معمای پیچیده است
همه در آرزوی کسب چیزی هستند
که من با آن جنگیده ام
و جالب آنکه باید خدمتکارشان باشم
در حالی که دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان، و به گمان آنها حتی شعور!
من بی دست، بی پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دورافتاده ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
که تمام روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم _ قربتا الی الله_
با تلاش تحسین برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنکه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شده ام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانکها
سپس وظیفه دارم فورا به اتاقم برگردم.
من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون های درجه چهار باشم
بی دست و پا بدوم، شنا کنم و...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته که با یازده تیر و ترکش در تنم
نگذاشتم آنها از پل «مارد» بگذرند
حالا یک پیمانکار آن پل را بازسازی کرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم.
اگر نه باید نوار را من می بریدم
نشد.
وزیر این زحمت را کشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند.
وزیر به وزارتخانه اش
پیمانکاران به ویلاهایشان
و من به تختم.
من نمی دانم چه هستم
نه کیفی و نه کمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آنها حتی...
به قول مرتضی: کلمنم!
اما این کلمن یک رأی دارد
که دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می گیرد
خیلی جای تقدیر و تشکر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر کنم
اینجاست که حال من مهم می شود.
شاید حالا پیمانکاران، فرشتگان شبهای شلمچه
پاسداران پل مارد
و ترکش خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یک اختلاس پیشه خودفروخته جاسوسم
که خودم خرمشهر را خراب کرده ام
و لابد اسناد آن در یک وزارتخانه مهم موجود است
برای همین باید، همین طور باید
در دورافتاده ترین اتاق بداخلاق ترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه کاره ام؟
سرمایه من کلمات است
گردانم مجنون را حفظ کرد
یکصد و شصت کیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید می دانم تختم
یکصد و شصت سانتی متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده ام
یکبار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یک رستورا ن ببرندم!
من یک نام باشکوهم
اما فرزندانم از نسبت شان با من می گریزند
با بهره هوشی یکصد و چهل
آنها متهم اند از نخاع شکسته من بالا رفته اند
زنم در خانه یک دلال باغبانی می کند
و پسرم می گوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.
فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریکی گم شده ام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا اسیرم نمیکنند
آه! چه کسی یک قطع نخاعی بیمصرف را اسیر میکند
و باز آه! چه کسی یک اسیر را اسیر میکند
آه و آه که از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رأی
و رقصیدن به سازها و مناسبتهای گوناگون
و بی اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.
و شهید، شهید که چه دور است و بزرگ
با تمام داراییش،
یک شیشه شکسته
یک قاب آلومینیومی
و سکوت گورستان
خدا را شکر، لااقل او غمی ندارد
و همیشه میخندد
و شهید که بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بیسابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناک،
خدا را شکر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه میخندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.
و اما من هر صبح آماده میشوم
برای شکنجه ای تازه
در دورافتاده ترین اتاق بداخلاقتر ین بیمارستان
در باغ وحشی به نام کلینیک درد
تا مواد اولیه شکنجه ای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یک متر و شصت سانتی ام
به خاک بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات کج
و فراق
لِه ام کند
اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم.
سلام سارای عزیزم...
دلم برات تنگ شده... چرا نمی نویسی؟
چرا اون شعر قشنگ رو اینجا نمیذاری تا همه ازش لذت ببرند ؟
سلام سعیده بانو
منم خیلی خیلی دلم برات تنگ شده
واللا یه خرده سرم شلوغه
یه کم هم نوشتن م نمیاد! گرچه بلدم نیستم درست و حسابی بنویسم!
کدوم شعر رو میگی؟
مورچه جونم چطوره؟ چقدر دلم براش تنگ شده...
سلام سارا گلی
هر بار این شعر رو می خونم برام تازگی داره
ای کاش یه سر دانشگاه میومدی
اگر اومدی حتما خبرم کن
سلام عطیه جونم
خوبی؟ چه خبر؟
شعرش یه جورایی آدمو داغون می کنه....
چشم، خواستم بیام حتما خبرت میدم
بسمه
کاسه ی صبر من از غیبتِ تو لبریز است
راه بگشای، بیا! موسـمِ رستاخیـز است