سیاره رنج

دنیا صراط آخرت است و در آن ، هر کسی با رشته حب به امام خویش بسته است.

سیاره رنج

دنیا صراط آخرت است و در آن ، هر کسی با رشته حب به امام خویش بسته است.

درد را باید گفت...

معلم داشت طبق معمول برگه های امتحانی تصحیح شده رو به ترتیب نمره ( از بالاترین نمره به پایین ترین نمره !) می خوند. نوبت به برگه دخترک رسید، ناگهان صدای معلم بلند شد : مگه اعصابت خرابه که اینطوری می نویسی؟! و برگه را رو به بچه ها نشان داد، دخترک جواب سوالات رو به جای اینکه پشت برگه بنویسه، زیر هر سوال، ریز ریز و تودرتو نوشته بود. با اینکه جزء نمرات خوب کلاس بود اما از اینکه اینطوری به جمع معرفی شده بود خجالت کشید. دخترک به فکر فرو رفت، یاد بابا افتاد، آخه بقیه چه می دونستن وقتی یه پدر روی بچه هاش چاقو بکشه یعنی چی؟ هر بار حال پدر بد می شد و موج گرفتگیش عود می کرد، دیگه کنترل رفتارش دست خودش نبود، اون بار حال پدر خیلی بد شد، داد می زد، فریاد میکشید، به بچه ها ناسزا می گفت، یه دفعه رفت تو آشپزخونه، چاقو رو برداشت و به سمت بچه ها حمله ور شد، مامان دوید به سمت پدر، افتاد روی پاش، با گریه التماس می کرد: احمد... احمد جان، آروم باش، احمد... جان مریم آروم باش ... اون چاقو رو بده به من....بچه ها خیلی ترسیدن...احمد... پدر که تو حال خودش نبود به سمت دیوار رفت، سرش رو محکم کوبید به دیوار... مامان رفت رو به روی پدر ایستاد، پدر اصلا متوجه نبود که داره سرش رو می کوبه به کتف مامان..... انقدر کوبید تا آروم شد، بیهوش افتاد رو زمین...مامان هم همونجا نشست، از شدت درد نمی تونست تکون بخوره، جای ضربات بابا کبود شده بود!... دخترک برای مامان یه لیوان آب آورد: مامان! چرا اینکارو می کنی؟! و به جای جواب، فقط لبخندی از سر رضایت از مامان تحویل گرفت! نزدیک آخر ماه بود، پدر که کاری نداشت، مادر هم با خیاطی یه درآمد بخور و نمیر داشت...خواهر بزرگ تر به خاطر وضع مادی نامناسب خانواده، نمی تونست ازدواج کنه، برادر بزرگ تر هم همینطور، با اینکه هر دو تحصیل کرده بودند اما... مامان شنیده بود که بنیاد به خانواده های شهدا و جانبازان خونه میده، رفت بنیاد، بردنش که خونه هایی که بنیاد ساخته بود رو ببینه، بچه ها وقتی مادر برگشت با خوشحالی ازش در مورد خونه ها و شرایط واگذاریش پرسیدن، مامان فقط گفت: یه جای پرت از شهر، اگه باد بیاد خونه ها رو سرمون خراب می شه!!

یاد بابا یک لحظه هم دخترک رو رها نمی کرد: زنگ خونه به صدا دراومد، دخترک رفت دم در، دوست پدرش رو دید که زیر بغل بابا رو گرفته.

-          - عمو جون برو کنار بذار بابا رو بیارم تو! یا الله...

دخترک هاج و واج داشت به بابا و عمو نگاه می کرد،  سروصورت پدر پر از خاک بود لباساش کثیف و گِلی! معلوم بود چند بار خورده زمین!

-          - عمو! بابا کجا بود؟!

-          - داشتم میومدم اینجا، دیدم یکی وسط خیابون افتاده رو زمین، زدم کنار، رفتم جلو دیدم باباته! خدا رحم کرد خیابون خلوت بود!... کجا بود بابا؟! چرا لباس بیمارستان تنشه؟!...

-          - هیچی عمو!..... 2 روز پیش تو بیمارستان بستریش کردیم، بخش مراقبت های ویژه! .... گریه امان دخترک و مادرش رو بریده بود...

-          - بی شرف ها! یعنی احمد با لباس بیمارستان از جلوی اونهمه دکتر و پرستار رد شده، کسی بهش نگفته کجا می ری؟ اونم با این حالش؟! اون نگهبان بیمارستان چه غلطی می کرده ؟!

دخترک الان می فهمید مراقبت های ویژه یعنی چی؟! یاد امام افتاد : "جانبازان رهبران این نهضتند" ، و چه خوب با رهبران این نهضت رفتار کردند، چه خوب...

صدای زنگ تفریح دخترک را به خود آورد، دخترک دستی به گوشه چشمش کشید و اشکی که در راه جاری شدن روی گونه هایش بود را برداشت!...  

 

حرف را باید زد

درد را باید گفت

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من...

نظرات 8 + ارسال نظر
نسل افتخار آفرین پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:31 ب.ظ http://ghoddeyesaratani.blogfa.com/

راهپیمایی فردا جمعه یادتون نره.

یا حسین ( ع ) گویان...

به تمنای معراج

با آرزوی شهادت

میآییم


محکم و استوار ...

ما همچنان ایستاده ایم..

اگر در مقابل آخرت ما بایستند در مقابل

تمام دنیای آنها خواهیم ایستاد.


کمیته های مردمی مبارزه با فرقه های ضاله و گروهکهای تجزیه طلب.

سارا م.شیمی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ

سلام سارا جونم،دست به قلم خوبی داریا!استعداد نشکفته ای برا خودت!!
شما قدرت تحلیل بالایی داری سعی کن هرچی بیشتر بنویسی تا افراد بی خبری مثل منو آگاه کنی.
التماس دعا

سلام عزیزم
همه باید تلاش کنیم تا به قول امام : این انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان نیفته
قو علی خدمتک جوارحی...

[ بدون نام ] جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:40 ق.ظ

رئیس شبه اول محرمی دله آدم نازک میشه این حرفا رو نزن!شبه اول محرمی یه بغض ببینی میشینی های های اشک میریزی اونوقت فکر کن از این قصه غمناکا هم یکی تعریف کنه!راستی!رئیس یادته دو سال قبل رفتیم ثارالله؟آخر هفته ان شالله با بچه ها بریم دوباره!شما زحمت هماهنگ کرذنشو میکشی؟
السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک

من که همه جوره پایه ام، شنبه یادم بنداز هماهنگ کنم إنشاءالله جور بشه بریم.
دعا کن مدیون خون شهدا نمیریم...
راستی شهرزاد! این داستان نبود! یه اتفاق کاملا واقعی بود متأسفانه...
فردا که گل زخم ها را عشاق شاهد بگیرند
واحسرتا نیست ای دل، زمی گواه من و تو

[ بدون نام ] جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:42 ق.ظ

راستی..اسم وبلاگت چقدر قشنگه..

[ بدون نام ] جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:10 ق.ظ

بچه ها چقدر ار ته دل حرف می زنید آدم میخواد های های گریه کنه:
فردا که گل زخمها را عشاق شاهد بگیرند / واحسرتا نیست ای دل زخمی گواه من و تو

شما رو نشناختم!

آوا یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:02 ق.ظ

تمام عمر گذشت و به فکر دیدارم
تمام صبح و شبم بی فراغ بیدارم
گمان مبر که کنون من به خاک افتادم
به سجده رفته ام آنگه که فکر دلدارم
آوا

ربنا ..... هب لنا ...

ف. یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:42 ب.ظ

ای بابا !‌ اینجا محیط مجازیه !‌ قرار نیست که همه رو بشناسی رئیس جان !

م.شیمی دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:19 ب.ظ

آرزو دارم بفهمی درد را

خیلی قشنگ نوشتی دلم آدمو میلرزونه
دردمند باشید
یاحق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد